درس5: حضرت ادریس
همه چی به برکت وجود این پیامبر خوب بود تا اینکه یه روز پادشاه، تصمیم گرفت بره گشت و گذار توی شهر. بچه ها این پادشاه همینکه پاشو گذاشت توی شهر، یه باغ سرسبز و پرمحصول، چشمشو گرفت. از قضا صاحب اون باغ، کسی بود که مخفیانه خداپرستی میکرد و روش سرسبز کردن باغش رو هم از حضرت ادریس یاد گرفته بود. پادشاه که خیری بهش نرسونده بود. حضرت ادریس باعث بهتر شدن زندگیش شده بود.
خلاصه پادشاه رفت جلو پیش صاحب باغ و با فخرفروشی و غرور بهش گفت:
( آهای صاحب باغ! خوشحال باش که بخت بهت رو کرده و باغت چشم منو گرفته. باغتو به من بده و از همین الآن به همه بگو که من خیلی خوشبختم که باغم توجه پادشاه رو جلب کرده و اونو برای خودش برداشته.)
صاحب باغ که حسابی از حرفای مغرورانه ی پادشاه عصبانی شده بود، با پادشاه مخالفت کرد و حاضر نشد باغشو بهش بده و به پادشاه گفت که من زن و بچه دارم و دارم شکمشونو با محصولات این باغ سیر می کنم. اگه باغمو به تو بدم، اونا گشنه میمونن.
پادشاهم که حسابی غرورش شکسته بود، به تصمیم زنش، صاحب باغ رو کشت و زن و بچه هاشو آواره کرد و باغو برای خودش برداشت.
چند لحظه بعد، خبر ظلم پادشاه به حضرت ادریس رسید و حضرت ادریس هم به دستور خدا رفت به قصر پادشاه و ازش خواست تا دست از ظالم بودن برداره. اما پادشاه، بعد از مشورت با زنش، حضرت ادریس رو هم تهدید به قتل کرد.
حضرت ادریس از مردم خواست تا از اون خانواده ی مظلوم در برابر ظلمای پادشاه حمایت کنن اما مردم هم از ترس پادشاه سکوت کردن و اون خانواده رو حمایت نکردن.
این شد که حضرت ادریس همشونو نفرین کرد و به دستور خدا، از شهر خارج شد و برای زندگی به یه غار رفت.
حضرت ادریس که از بین مردم رفت، برکت هم از شهرها رفت، بارون قطع شد و خشکسالی و بیماری همه جا رو گرفت. پادشاه مرد و زنش خوراک سگ های وحشی شد و یه آدم جدیدی به پادشاهی رسید. آدما دونه دونه اعضای خانواده شونو به خاطر گرسنگی و بیماری از دست دادن. همه چی بهم ریخت و همه هم میدونستن که این بلایی که سرشون اومده، نتیجه ی گوش نکردن به حرف پیامبر خدا بوده اما بازم دست از سکوتشون در برابر ظلم برنمیداشتن و مظلومارو حمایت نمی کردن.