ماجرای شیخ حسین و حرم امام حسین
اما خب! بالاخره هرچی هم بوده، خواب زیارت دیده بوده دیگه. واسه همینم یهو اشک تو چشماش جمع میشه و خیلی دلش هوای کربلا میکنه. واسه همینم بلند میشه، وسایل سفرشو جمع میکنه و راه میفته به سمت کربلا.
یه چند ساعتی میره و میره و میره تا بالاخره میرسه به حرم امام حسین.
کتاب دعاشو درمیاره و میره یه گوشه میشینه و شروع میکنه واسه خودش به دعا خوندن.
شیخ حسین همینجوری که داشته دعا می خونده، یهو چشمش میفته به یه چیزی و از تعجب شاخ درمیاره.
حالا بچهها شما فکر میکنین شیخ حسین تو حرم امام حسین چی میبینه که انقدر تعجب میکنه؟
بچهها شیخ حسین خوب که نگاه میکنه میبینه عه! همون پسری که دیشب تو خوابش دیده بود، واقعا اومده توی حرم امام حسین و داره به امام حسین سلام می کنه.
بعد شیخ حسین فکر میکنه چون توی خوابش روح نورانی امام حسین(ع) رو هم جلوی پسره دیده بوده، پس الآنم میبینه دیگه. ولی خب هرچی نگاه میکنه میبینه نهههه. خبری نیست.
خلاصه شیخ حسین بدجوری ذهنش درگیر میشه. میگه خدایا. اینا چیه من توی خواب و بیداری میبینم.
باید هرجور شده بفهمم قضیه چیه و تو میخوای به من چی بگی.
این میشه که بدو بدو میره دنبال پسره