ماجرای شیخ حسین و حرم امام حسین
این شد که تصمیم گرفتم بابامو سوار الاغ کنم و مادرمم بگیرم روی دوش خودم. یعنی خودم بشم الاغ مادرم و ببرمش زیارت امام حسین.
حاج آقا خیلی برام سخت بودا. خیلی اذیت شدم. کمرم داشت می شکست. ولی چیکار میکردم با دل مادرم که هوای زیارت کرده بود.
خلاصه که اون روز، وقتی با مامان بابام رسیدیم به حرم، مثل همیشه به امام حسین سلام کردم و یهو در کمال تعجب دیدم که روح نورانی امام حسین جلوم ظاهر شده و با مهربونی و لبخند میگه: سلام پسر خوبم.
حالا از اون روز تاحالا، هر جمعه که میام کربلا، امام حسین رو با همین چشمام میبینم و دوستانه و با محبت، به همدیگه سلام می کنیم.
همهی ماجرا همینه که گفتم.
شیخ حسین یهو میره تو فکر. تازه میفهمه که خدا می خواسته با نشون دادن چنین صحنهای بهش، چه درسی بهش بده و چیو بهش یاد بده.
حالا به نظرتون چیو خدا می خواسته به شیخ حسین یاد بده؟ ( خدمت به مومنین )
برگرفته از کتاب داستان های شگفت شهید دستغیب