ماجرای شیخ حسین و حرم امام حسین
تا میرسه بهش، سریع ازش میپرسه : آی آقاپسر! تو الآن که به امام حسین سلام کردی، روح نورانی ایشونو جلوی خودت داشتی میدیدی. درسته؟
پسره با تعجب میگه : بله درسته. ولی شما از کجا میدونین؟
شیخ حسینم خوابشو برای پسره تعریف میکنه و بهش میگه: لطفا بهم بگو. تو چیکار کردی که میتونی روح نورانی امام حسین رو ببینی و ایشونم انقدر با مهربونی و لبخند جواب سلامتو میده؟
پسره هم میگه : والا حاج آقا چی بگم. من و پدر و مادرم، یه چند قدمی اون طرف تر از کربلا زندگی میکنیم. یعنی در واقع خونمون نزدیک کربلاست.
واسه همینم من همیشه جمعهها به کارام تعطیلی میدم و سرمو خلوت میکنم و میام حرم امام حسین زیارت.
حالا من، یه پدر و مادر پیری دارم که خیلی دوست دارن هر هفته با من بیان زیارت. ولی چون ما فقط یه الاغ داریم، من نمیتونم جفتشونو با هم بیارم.
این شده که با هم قرار گذاشتیم، یه هفته مادرمو سوار الاغ کنم و بیارم و هفتهی بعدم پدرمو. یعنی یه هفته در میون و نوبتی بیارمشون زیارت امام حسین.
ولی خب حاج آقا ، جونم برات بگه که یه بار که نوبت بابام بود، مامانمم شروع می کنه گریه کردن و بیتابی کردن که ای وای و ای آخ که دلم خیلی هوای زیارت کرده و توروخدا منم ببر حرم. من پیرم و شاید هفتهی دیگه زنده نباشم تا منو ببری.
منم بهش گفتم آخه مادر من! هوا الآن سرده، بارونم میباره، فقطم یه دونه الاغ داریم. چه جوری ببرمت من آخه فدات بشم؟
ولی مادرم آروم نمیشد که نمیشد.