10 تیر 1397 توسط الهام عارفپور
وای از آن دم که …
ای فروشنده کجایی که خریدار ، منم
گُلِ نرگس تو نداری و گرفتار ، منم
ساعت از چرخشِ این عقربه سرگیجه گرفت
ابر کم بود ، دعا کردم و باران نگرفت
گفتم عَجِّل لِوَلیِک که بیایی مولا
تو دلیل همـه ی بـودنِ مایـی مـولا
غافل از ثانیه ها خواب عمیقی داریم
از غم دوری مهدی (عج) چقَدَر بیداریم ؟
ناشناس است و غریب است و خدا می داند
که درون دلش از شیعه چه دردی دارد
ای مسلمان خبر از دردِ امامت داری ؟
می کند گریه که دست از گنهت برداری
هیچ می دانی امامِ تو ، تو را می بیند ؟
که تو در حال گناهی و خدا می بیند ؟
آخر این ها چه لباسیست که بر تن داری ؟
چادر از حضرت زهراست ، از آن بیزاری ؟
خواهرم ، جسم تو فانی ست دل از آن برکن
یار او باش و دلِ منتظران را نشکن ؟
مِنَّتی نیست ولی گر تو نباشی یارش
یک نفر جای تو آید که شود سردارش
باختن رسم غریبی ست ولی می بازی
وای از آن دَم که خدا از تو نباشد راضی
شاعر : نهاندل