درس 4 : هابیل و قابیل
بچه ها! هابیل و قابیل وقتی که بزرگ شدن، خدا به حضرت آدم یه مسئولیت بزرگی داد. بهش گفت که : دیگه وقتشه برای ازدواج پسرات یه کاری انجام بدی. اما چون به جز شما هیچ انسان دیگه ای روی زمین نیست، همین یه بار من اجازه میدم تا پسرات با دخترات ازدواج کنن. یعنی هر خواهری با برادر خودش ازدواج کنه. اما فقط خودم تعیین می کنم که کدوم دخترت با کدوم پسرت ازدواج کنه و تو هم نباید با من مخالفت کنی. تو باید به فرمان من، خواهر دوقلوی هابیل رو زن قابیل کنی و خواهر دوقلوی قابیل رو هم زن هابیل. هیچکدوم از اونام اجازه ندارن با خواهر دوقلوی خودشون ازدواج کنن.
حضرت آدم حرف خدا رو اطاعت کرد و این موضوع رو به هابیل و قابیل گفت. هابیل سریع حرف پدرشو قبول کرد چون میدونست که حضرت آدم فقط پدرش نیست. پیامبر خدا هم هست. پس اگه حرفی میزنه، از طرف خودش نمیزنه. حرفش حرف خداست و باید بهش گوش بده. اما قابیل که ایمانش خیلی به خدا ضعیف بود، سریع اعصابش بهم ریخت و شروع کرد به اعتراض. گفت چی میگی پدر؟! خواهر دوقلوی من خیلی خوشگله. من می خوام اون مال من باشه. من باور نمی کنم این چیزی که میگی دستور خدا باشه. تو چون هابیلو بیشتر از من دوست داری، می خوای خوشگل ترین دخترتو بدی به اون. من اصلا اینو قبول ندارم.
خلاصه که بحث بالا گرفت و سر این قضیه ی ازدواج، قابیل نسبت به حضرت آدم که هم پدرش بود و هم پیامبرش، یه کینه ی بدی پیدا کرد و به برادرش هابیل هم شدیدا حسادت کرد که داره با خوشگلترین خواهر ازدواج می کنه.
یه مدتی همینجوری با دلخوری و کینه و این چیزا گذشت تا اینکه این بار خدا یه دستور مهمتری به حضرت آدم داد. خدا به حضرت آدم گفت که تو دیگه کم کم مهلت زندگیت توی دنیای خاکی داره تموم میشه. پس باید قبل از اینکه وقت مرگت برسه، برای خودت جانشینی داشته باشی. من هابیل رو جانشین تو اعلام می کنم. برو به تمام پسرا و دخترات بگو که بعد از تو، هابیل پیامبر اوناست و اونا باید بعد از مرگت از هابیل اطاعت کنن و هرچی گفت گوش بدن.