درس 4 : هابیل و قابیل
خلاصه که حضرت آدم این موضوع رو به پسراش گفت و اونام رفتن سراغ اموالشون. هر پسری، یه چیزی از اموالش رو گذاشت روی اون مکان.
هابیل گوسفند داشت. واسه همینم خوشگل ترین و تپل ترین گوسفندشو آورد و گذاشت روی اون مکان و به خدا هدیه کرد.
قابیل گندم داشت. با خودش فکر کرد که آخه خدا که به این اموال و دارایی های من احتیاجی نداره. پس بهترینشونو برای خودم نگه میدارم و گندمای فاسد و خراب رو میبرم برای خدا. می خواد چیکار کنه این گندمارو؟!
خلاصه که چند دقیقه گذشت و یه دفعه همه دیدن که یه نوری از آسمون به سمت اون مکان تابید. نور، گوسفند هابیل رو انتخاب کرد و با خودش برد به آسمون و گوسفند ناپدید شد.
حضرت آدم رو کرد به قابیل و گفت : حالا دیدی پیامبر شدن هابیل، بدست خداست؟ دیدی من از خودم حرفی نزدم؟ هابیل حاضر شد بهترین داراییشو در راه خدا فدا کنه اما تو چی؟ بدترین و بی ارزش ترین داراییت رو هم به زور در راه خدا دادی. قابیل جان! تو خیلی دنیا رو دوست داری و حاضر نیستی از دستش بدی اما هابیل، خدا رو دوست داره و حاضره هرچیزی که توی دنیا داره رو برای خدا فدا کنه. فرق تو و هابیل دقیقا همینه.
قابیل که بدجوری ضایع شده بود و حرصش گرفته بود، با عصبانیت اونجا رو ترک کرد. چند روزی گذشت اما عصبانیت قابیل کم نمیشد. اون دلش میخواست حکومت دنیا در آینده دست فرزندان خودش باشه. به خاطر همینم بالاخره تصمیمشو گرفت و با یه سنگ بزرگ، ضربه زد به سر هابیل و هابیل رو کشت. بعدشم اونو خاک کرد و برای همیشه از پیش خانوادش فرار کرد.