ماجرای درخت خرما
درخت خرمای قصه ی ما هم که تو حیاط یه خونه ی بزرگ کاشته شده بود و هر روز صاحبش میومد بهش آب میداد، خیلی خیلی با آدمای دور و برش مهربون بود. اون وقتی فهمیده بود که آدمایی که همسایه ی صاحبش هستن، خیلی آدمای فقیرین و بیشتر وقتا با گرسنگی می خوابن، خودشو آروم آروم کج کرده بود تا سرش برسه به حیاط خونه ی اون مرد فقیر و به اونم خرما بده. درخت خرما هر روز به باد میگفت تا محکم به شاخه هاش بخوره و چند تا خرما رو بندازه داخل حیاط خونه ی اون مرد فقیر تا بچه هاش بخورن و سیر بشن.
اما بچه ها ! هر چی این درخت خرمای ما مهربون بود، صاحبش خسیس و نامهربون بود. تا میدید خرماها افتادن داخل حیاط خونه ی مرد فقیر، سریع میرفت و اونارو برمیداشت و با خودش میبرد. حتی وقتی میدید بچه های اون آقا دارن از خرماها میخورن، با دستش به زور دهن اونارو باز میکرد و خرماهارو از دهنشون میکشید بیرون و گریه شونو درمیاورد.
خلاصه یه روز مرد فقیر که واقعا دیگه از کارای صاحب درخت عصبی شده بود، رفت پیش پیامبر و از دست صاحب درخت به پیامبر شکایت کرد. پیامبرم پاشد رفت پیش صاحب درخت و بهش گفت: حاضری این درخت خرماتو بدی به من؟ در مقابلش من یه درخت توی بهشت بهت میدم.