ماجرای درخت خرما
18 دی 1402 توسط الهام عارفپور
صاحب درخت گفت : باشه ولی در مقابلش باید چهل تا درخت به من بدی.
دحداح گفت : ای بابا. آخه واسه یه درخت خرمای کج، این همه قیمت؟!!
صاحب درخت گفت : همینه که هست. نمی خوای پاشو برو پی کارت.
دحداح هم گفت : خیلی خب باشه. قبول. ازت میخرم.
و بعدشم درخت خرما رو خرید و رفت پیش پیامبر و گفت : بفرمایید. اون درخت دیگه مال شماست.
پیامبر از این کار دحداح انقدر خوشحال شد که گفت: به خاطر این کاری که کردی، نه فقط یه باغ بزرگ بلکه ده ها باغ توی بهشت بهت میدم.
بعدشم رفت پیش مرد فقیر و بهش گفت : از این به بعد، این درخت خرما همش مال تو و بچه هاته. هرچقدر دوست دارین از خرماهاش بخورین و هرکاری دوست داشتین باهاش بکنین.
برگرفته از کتاب داستان های بحارالانوار محمود ناصری، ج4
(با اندکی خلاقیت و جذاب سازی برای کودکان)