ماجرای درخت خرما
صاحب درخت گفت : برو بابا. این درخت از همه ی درختایی که دارم پربار تره. خرماهاشم خوشمزه تره. برای چی باید مفتی مفتی بدمش به تو؟
پیامبر گفت : خب اگه خیلی پر باره، پس من در مقابلش یه باغ خیلی بزرگ توی بهشت بهت میدم. حاضری بدیش به من؟
مرد همسایه گفت: معلومه که نه. اصلا تو اگه کل بهشتم به من بدی، من درختمو بهت نمیدم که نمیدم.
بعدشم از پیش پیامبر رفت که رفت.
اما بچه ها ! همون لحظه، یکی از یاران پیامبر که اسمش ابو دحداح بود و داشت حرفای پیامبر رو میشنید و میدونست که پیامبر می خواد اون درخت رو نهایتا به اون مرد فقیر بده، اومد پیش پیامبر و بهش گفت : من این درخت رو از اون آقا می خرم و میدمش به شما تا بدینش به مرد فقیر. اونوقت شما چیزی که به اون آقا گفتین رو به منم میدین؟ به من یه باغ بزرگ توی بهشت میدین؟
پیامبر گفت اگه واقعا این کارو بکنی، بله که میدم.
دحداح هم رفت پیش صاحب درخت و بهش گفت یالا درختتو به من بفروش.