ماجرای درخت مانچینیل
مانچینیل انقدر به درخت سیب حسودی میکرد و حرص میخورد که یه روز بالاخره تصمیمشو گرفت و نقشه ای کشید تا درخت سیب رو از بین ببره و اونو از جلوی چشماش محو کنه. واسه همینم پرنده هایی رو که تازگیا به روستا کوچ کرده بودن و اونو نمیشناختن صدا کرد و گفت :
آهای پرنده های خوشگل! من میدونم که شماها دنبال شاخه های پرپشت و سبز واسه ساختن لونه هاتون می گردین. منو ببینین که چقدر سبزم و شاخه های زیادی دارم. تازه کنارم یه رودخونه ی زلال و پرآبم هست. من میخوام بهتون اجازه بدم تا لونه های جدیدتونو روی شاخ و برگای خوشگل من بسازید. شماهام دوست دارین؟
همه ی پرنده ها با دیدن رودخونه و شاخه های پرپشت و سرسبز مانچینیل گفتن معلومه که آره. اصلا چی بهتر از این.
درخت مانچینیل گفت : خب پس من تمام شاخه هامو در اختیار شما میذارم تا روشون لونه بسازین. اما یه شرط دارم.
یکمی اون طرف تر، یه درخت سیب هست که چون کنار روخونه نیست، آب کمی بهش میرسه و شاخه هاش دارن خشک میشن و واسه همینم جون میده باهاشون لونه بسازی. اگه میخواین بهتون اجازه بدم روی شاخ و برگ من لونه بسازین، باید با شاخه های شکسته ی درخت سیب این کارو بکنین.
پرنده ها هم یه نگاه به درخت سیب انداختن و دیدن که آره. واقعا شاخ و برگاش از شاخ و برگای درخت مانچینیل کمتره. شاید واقعا داره خشک میشه. واسه همینم همه قبول کردن و سر یه فرصت مناسب، حمله کردن به سمت درخت سیب و تیکه تیکه شاخه هاشو شکستن و با خودشون بردن تا بین شاخه های درخت مانچینیل برای خودشون لونه بسازن.