ماجرای درخت مانچینیل
درخت سیب که وضعیت رو دید، یهو احساس خطر کرد ولی خب کاری از دستش برنمیومد. درخت مانچینیل کلی پرنده داشت اما درخت سیب فقط یه تعداد کمی پرنده داشت که اونام هرچی به پرنده های دیگه هشدار میدادن که دارن اشتباه می کنن و به محض اینکه برن روی شاخه های درخت مانچینیل لونه بسازن، مسموم میشن و میمیرن، فایده نداشت که نداشت. تازه اونا پرنده های درخت سیب رو مسخره هم میکردن و بهشون میگفتن که شماها جای خوبی زندگی نمی کنین. درختتون داره خشک میشه اما درخت مانچینیل خیلی سرسبزتر و بهتره. شمام باید یا بیان سمت درخت مانچینیل، یا بمونین و بعد از نابود شدن درخت سیب، آواره بشین.
خلاصه مدت ها بین پرنده های درخت سیب و پرنده های درخت مانچینیل جنگ بود. اونا همه ی تلاششون رو می کردن تا از درخت سیب مراقبت کنن اما واقعا جنگیدن کار سختی بود. اونا همش دعا میکردن که خدا درخت سیب رو نجات بده. به خدا میگفتن خدایا این درخت، درختیه که مردم روستا با خوردن میوه هاش تو رو شکر می کنن. اونا از سایه ش استفاده می کنن و تو رو شکر می کنن. این درخت باعث شده تا مردم روستا همیشه به یاد تو باشن و تو رو فراموش نکنن. اما حالا درخت مانچینیل به خاطر حسادتش داره این درخت رو از بین میبره. اگه این درخت از بین بره، تو هم بین مردم روستا فراموش میشی. خودت کمک کن تا این درخت خوب و دوست داشتنی نجات پیدا کنه.