ماجرای درخت مانچینیل
پرنده ها پشت سر هم با دشمنای درخت سیب می جنگیدن و از خدا کمک می خواستن تا اینکه بالاخره یه روز، یه باد شدیدی وزیدن گرفت. باد انقدر شدید بود که دیگه پرنده ها قدرت پروازشون رو از دست داده بودن و نمی تونستن با هم بجنگن. همون لحظه یهو دیدن که همه جا سایه شده. بالا سرشون رو که نگاه کردن، دیدن که باد داره با خودش یه عالمه ابر خاکستری باران زا رو میاره. اون ابرها اومدن و اومدن تا رسیدن بالای سر روستا.
بعدش شروع کردن به باریدن. یه روز باریدن، دو روز باریدن، هفت روز باریدن، انقدر باریدن و باریدن تا درخت سیب دوباره شاخه هاش رشد کرد و سرسبز شد، اما اون طرف، درخت مانچینیل که کنار رودخونه بود، اوضاعش بدجوری خراب شد. رودخونه انقدر به خاطر بارون، پرآب شد و پر آب شد که طغیان کرد و درخت مانچینیل رو از ریشه کند و با خودش برد و نابودش کرد.
پرنده ها که زیر برگای درخت سیب پناه گرفته بودن تا خیس نشن، داشتن تمام اون مدت، به درخت مانچینیل نگاه می کردن و مطمئن بودن که این نتیجه ی دعاهاشون بوده و ابرها همشون سربازای خدا بودن که به کمکشون اومدن و بارون شدن و درخت سیب رو نجات دادن.
واسه همینم همشون خوشحال و خندون، خدا رو شکر میکردن و روی شاخه های درخت سیب بالا و پایین می پریدن.
داستان نویس : الهام عارفپور