درس3: حضرت آدم (ع)
شیطون که بدجوری حرصش گرفته بود به خدا گفت: عههههه! که اینطور. پس هرکی بیشتر حرفتو گوش بده پیشت عزیزتره؟ هااااا؟ حالا منم با این انسان یه کاری می کنم که هیچ وقت حرفتو گوش نده. کاری می کنم تا این آدم و بچه هاش، تا روز قیامت، فقط حرف خودشونو گوش بدن و به جای اینکه خداپرست باشن، خودپرست بشن. به جای اینکه بگن من فلان کارو میکنم چون «خدا میخواد»، بگن من فلان کارو میکنم چون «دلم میخواد». من می تونم با همه ی انسان ها این کارو بکنم جز اونایی که اخلاص دارن و فقط دنبال اینن که تو ازشون راضی باشی نه دیگران. من هیچ وقت نمی تونم اعتماد اون کسایی رو که همه جوره دنبال رضایت تو هستن، به خودم جلب کنم. اما با بقیشون این کارو می کنم.
خدا هم گفت : من تو رو به حال خودت رها می کنم و تو هم برو هرکاری می خوای بکن. ولی اینو بدون که روز قیامت بدجوری حسابتو میرسم.
خلاصه بچه ها! این قضیه تموم شد و قرار شد که حضرت آدم و حضرت حوا، زندگیشونو روی کره ی زمین شروع کنن.
ولی خب برای زندگی اونا روی کره ی زمین، یه مشکلی وجود داشت. اون مشکل چی بود؟ این بود که زندگی روی زمین، نیاز به آموزش داشت. بچه ها ! ماها وقتی که به دنیا میایم، پدر و مادرامون زندگی رو بهمون یاد میدن. این که کجا بریم و کجا نریم. کی دوسته و کی دشمنه. چی بخوریم و چی نخوریم. حتی اونا از ما مراقبتم می کنن که آسیب نبینیم. ولی خب حضرت آدم و حضرت حوا که مامان بابا نداشتن اینارو بهشون یاد بده. درسته سنشونم زیاد بود و جوون بودن اما تجربه ی زندگی روی زمین رو نداشتن.
به خاطر همینم خدا اولش یه جایی مثل بهشت رو براشون ساخت، که برن اونجا زندگی کنن و خدا خودش مستقیما این چیزار رو بهشون آموزش بده و تربیتشون کنه برای زندگی روی کره ی زمین.
حالا چرا یه جایی شبیه بهشت؟