درس3: حضرت آدم (ع)
میاد میگه : آهای آدم و حوا. شما واقعا به حرفای خدا اعتماد کردین که بهتون گفته دوست شماست؟ اگه واقعا خدا دوست شماست، پس چرا بهتون اجازه نداده به اون درخت مخصوص نزدیک بشین؟ میدونین میوه های اون درخت چقدر باارزش هستن؟ میدونین اگه از میوه های اون درخت بخورین، می تونین یا فرشته بشین و یا برای همیشه، راحت و آسوده توی این بهشت زندگی کنین و دیگه وارد کره ی زمین نشین؟ آیا خدا واقعا دوستتون داره که از یه همچین آرامشی دورتون کرده؟ به همون خدا قسم میخورم که اونی که خوبی شما رو میخواد منم. چون دارم راز بزرگ اون درختو بهتون میگم و کمکتون می کنم تا به یه راحتی و آرامش همیشگی برسین.
بچه ها! شیطون با این حرفا کار خودشو می کنه. آدم و حوا جفتشون با هم یهو گول می خورن، طمع می کنن و حرف خدا رو گوش نمیدن و میرن سمت درخت مخصوص و میوه هاشو می چینن و می خورن.
و توی همون لحظه هم یهو لباسای قشنگ و بهشتی شون از تنشون درمیاد و میفته پایین. آدم و حوا بدجوری خجالت می کشن و شروع می کنن با برگای درختای توی بهشت، خودشونو می پوشونن که یهو خدا شروع می کنه به دعوا کردنشون : آی آدم و حوا ! مگه من همین مدت پیش بهتون نگفتم به اون درخت نزدیک نشین؟ مگه نگفتم از میوه های اون درخت نخورین؟ مگه نگفتم شیطون دشمنتونه؟ بعد شما رفتین باهاش رفاقت کردین و بهش اعتماد کردین و به من که خداتونم بی اعتماد شدین؟ آره؟
آدم و حوا که خیلی حالشون از این ماجرا بد بود و ترسیده بودن گفتن : آخه خدا مگه خودت ندیدی؟ شیطون به اسم تو قسم خورد. مگه میشه کسی قسم بخوره و دروغ بگه؟
خدا گفت: چرا نمیشه؟ ممکنه یکی هزار بارم به اسم من قسم بخوره ولی قسمش دروغ باشه. شما که نباید انقدر ساده باشین و زود گول بخورین.