درس 7 : حضرت هود(ع) و قوم عاد
آسمون، یه دفعه پر از ابر شد. مردم خوشحال و خندون، به حضرت هود تیکه انداختن که دیدی بالاخره جادوگرا تونستن برامون بارون بیارن؟ دیدی خدای تو هیچ قدرتی نداره؟
اما حضرت هود فقط داشت با نگرانی کامل نگاهشون می کرد و بهشون میگفت که این ابرا قرار نیست ببارن. اینا اومدن تا به ما بفهمونن که باد صرصر در راهه. هنوزم دیر نشده. هنوزم می تونین ایمان بیارین و به سمت خدا بیاین.
مردمم به حضرت هود جوری نگاه می کردن که انگار عقل نداره و از روی دیوونگی داره حرف میزنه. بهش می گفتن برو بابا. تو ابرارو هم دیدی ولی بازم این حرفارو ول نمی کنی؟! فردا اگه بارونم ببینی باز می خوای بگی اینم عذاب خداست. این ابره ابررررررر. قراره بباره و ما رو از خشکسالی نجات بده. همین.
این میشه که حضرت هود دیگه احساس خطرش شدیدتر میشه و میره توی شهر، دنبال کسایی که بهش ایمان آوردن. همه رو جمع می کنه و خیلی سریع، همشون با هم از شهر خارج میشن.