درس 6 : حضرت نوح (ع)
مردم زیادی هر روز میان پیش بت ها و اونارو عبادت می کنن. یه سری کارای خاص شبیه عبادت انجام میدن. همیشه هم برای اینکه بتونن بت ها رو بپرستن، باید اول یه چیزی از اموال و محصولاتشون به بت ها تقدیم کنن.
حالا بچه ها! این وسط هاست که یه پسر جوون که داشته بین اونا زندگی می کرده، از ظلم و ستم و کفر اونا خسته میشه و برای زندگی به سمت کوه ها میره. اون پسر جوون که اسمش نوح هست، یه غار پیدا می کنه و توی اون غار، تنهایی شروع می کنه به پرستیدن خدا. و به خاطر همینم مردم با دیدن اون، فکر می کنن که دیوونه شده که زندگی راحتش رو توی شهر ول کرده و تنهایی رفته توی یه غار سنگی، با یه موجودی که دیده نمیشه حرف می زنه. اونا هر مدت به مدت، بچه هاشونو میبردن سمت غار و نوح رو نشونشون میدادن و میگفتن که میبینی پسرم! می بینی دخترم! این پسره دیوونه شده. جن زده شده. نکنه یه وقت برین سمتش ها. نکنه حرفشو گوش بدین ها. همیشه هر جا دیدینش ازش فرار کنین.
اونا این حرفارو می گفتن اما خبر نداشتن که این پسری که انقدر دارن اذیتش می کنن، چقدر دل رحمه و چقدر داره براشون دعا میکنه و دوست داره که اونا هرچی زودتر دست از اشتباهاتشون بردارن و زندگی سالمی داشته باشن.
خلاصه که بعد از یه مدت، وقتی نوح یکم بزرگتر میشه، جبرئیل، یکی از فرشته های خدا، میاد سراغش و مسئولیت پیامبری رو میده بهش و بهش میگه که باید دینی به اسم اسلام رو بین مردم تبلیغ کنه و مسجد بسازه برای عبادت مردم. نوح هم از اون روز شروع می کنه به معرفی دین اسلام به مردم. ولی هرچی تلاش می کنه، فقط یه عده ی کمی بهش ایمان میارن و بقیه ی مردم شروع می کنن به مسخره کردنش. گوشاشونو میگیرن تا حرفاشو نشنون، چشماشونو می بندن تا چهره ی پیامبر رو نبینن، با سنگ و چوب میفتن به جونش و انقدر میزننش تا از هوش بره. تهدیدش می کنن و بهش تهمت می زنن و میگن که اون دنبال قدرته.