اما نشد
سایه ای خواست ببیند نور را اما نشد
چشمه ای خواست که دریایی شود اما نشد
ماه می خواست که تنها لحظه ای غایب شود
یک نفر خواست که از غیبت برون آید نشد
سال ها در انتظارِ ما بماند و برنگشت
باز از این اعمال بد روز ظهورِ ما نشد
یک نفر هم فکر آزادی از این دنیا نبود
در میان ملت ما هم کسی یارش نشد
آسمان در حسرت ماهی جدید آهی کشید
آهِ او آهسته بود و شهر طوفانی نشد
خلوت شب ها نشان از غربت او می دهد
خواستم عهدی ببندم با خدا اما نشد
با خدا باشی چه بد باشی و خوب ، او عاشق است
آدمی یک دل نبود و لحظه ای عاشق نشد
چشم خود را بستم و راهی شدم تا سادگی
گفتم آسان می شود دیوانگی اما نشد
شاعر : نهاندل